by zkhazali | ۲۴ اردیبهشت ۱۳۹۹ | قلم نگار
نویسنده: فاطمه تحویل دار اوازصبح تا شب پرواز می کرد.همه ی پرندهها این کار را می کردند. پرواز برای پیدا کردن دانه و آب. ولی پرواز کردن او با بقیه فرق داشت . او میتوانست بال بزند و امید را به دل های مردم برگرداند.امیدی که درسختی زندگی گم شده بود. او درآسمان ها هم...
by zkhazali | ۲۴ اردیبهشت ۱۳۹۹ | قلم نگار
نویسنده: لیلی کیانی ـ لانه ساختن را دوست دارم . وقتی که به دنبال چوب می روم حس خوبی دارم . یعنی وقتی که چوب ها را انتخاب می کنم باید به این فکر کنم که این چوب برای این قسمت خانه ام به درد می خورد یا نه؟ باید به این فکر کنم که این چوب در این قسمت خانه ام باید خم باشد...
by zkhazali | ۲۴ اردیبهشت ۱۳۹۹ | قلم نگار
نویسنده: فاطمه لواسانی ـ در روزگاران گذشته پیرمردی به نام سلمان در روستای کوچک زندگی می کرد. او یک مرغ داشت. به او علاقه ی زیادی داشت. یک روز مرغش تخم نقره ای گذاشت و از دنیا رفت. ناگهان تخم شکست و پرندهای با بالهای نارنجی و بدنی زرد و...
by zkhazali | ۲۴ اردیبهشت ۱۳۹۹ | قلم نگار
نویسنده: فاطمه پاشا ـ در یکی از بهترین خانههای شهر”آپار “دختری به نام یلدا، زندگی می کرد . او مادرش را در زمان کودکی از دست داده بود و فقط در دنیا برایش یک پدر و پدربزرگ مانده بود. اما این دلخوشی یلدا زیاد طول نکشید. او پدرش را از دست داد.پدری که...
by zkhazali | ۲۴ اردیبهشت ۱۳۹۹ | قلم نگار
نویسنده: بهار مجدی ـ سیره می آید! سیره می آید! خبر خبر سیره میآید! همه از وحشت نمیدانند چه کنند ! آیا سیره میآید؟ سیره، پرندهای کوچک جسّهای است که هر 500 سال یک بار میآید و همهی مردمان آن زمان را منقرض میکند و انسانهای زیادی را جای آنها قرار میدهد...