“یلدا “

نویسنده: فاطمه پاشا ـ

در یکی از بهترین خانه­های شهر”آپار “دختری به نام یلدا، زندگی می کرد . او مادرش را در زمان کودکی از دست داده بود و فقط در دنیا برایش یک پدر و  پدربزرگ مانده بود. اما این دلخوشی یلدا زیاد طول نکشید. او پدرش را از دست داد.پدری که برای او هیچ کم از یک قهرمان نداشت.

حالا دیگر دو سال است که یلدا با پدربزرگش زندگی می کند .

 در یکی از شب ها، یلدا بی خوابی به سرش زد.کتابش را برداشت و شروع به خواندن آن کرد. ناگهان صدای صحبت دو نفر از طبقه­ی بالای خانه شنید. تعجّب کرد . کسی جز او و پدربزرگش در خانه نبود . آیا مهمانی به خانه آن­ها آمده بود؟کنجکاو شد . کتابش را کنار گذاشت و به طبقه دوم رفت . وقتی نزدیک اتاق پدربزرگ شد،احساس کرد که به صدا نزدیک تر شده است . مطمئن شد که پدربزرگ دارد با کسی حرف می زند . او در اتاق پدربزرگ را باز کرد و دیگر صدایی نشنید . دید پدربزرگ خواب است و کسی در اتاق نیست . دستگیره­ی در را آرام گرفت و در را بست و به طرف اتاقش رفت .

ساعت 6 صبح مثل همیشه از رخت خواب بلند شد.لباسش را پوشید. لقمه­ای گرفت و به سمت مدرسه حرکت کرد .

با شنیدن زنگ پایان مدرسه به همراه دوستش راهی خانه شد . در طول راه به اتّفاق های دیشب فکر می­کرد. وقتی به خانه رسید با چشمانش سریع دنبال پدربزرگ گشت . استکان چای روی میز بود . پدربزرگ بر روی صندلی­اش نشسته بود و کتاب می­خواند . سلامی کرد و کنارش نشست . عادت به حرف زدن نداشتند .او غرق در کتابش درسش شد و پدر بزرگ هم غرق در کتاب قطورش.

مثل روز­های گذشته در سکوت شام خوردند و یلدا به پدربزرگ شب بخیر گفت و به رخت خوابش رفت .کتابش را برداشت و ادامه اش را خواند . خوشحال بود چون فردا مدرسه نداشت و می توانست تا دیر وقت کتابش را بخواند.نزدیک نیمه­ شب بودکه کتابش­تمام شد. وقتی کتابش را کنار می­گذاشت­ باز هم صدایی از طبقه­ی بالا شنید . خیلی ترسید،از رخت خواب بلند شد و به طبقه ی دوم رفت . نزدیک اتاق پدربزرگ شد. از جای کلید در نگاه کرد. دید مادربزرگ­اَش با پدربزرگ صحبت می کند! در حالی که سال ها ست که مادربزرگ مرده است . چند باری چشمانش را باز و بسته کرد تا ببیند بیدار است؟ نفس کشیدن سخت شده بود! شاید موقع کتاب خواندن خوابش برده بود. شاید داشت خواب می­دید. چند بار دستش را نیشگون گرفت . دردش آمد . پس مادربزرگ واقعی بود!

با ترس­ وارد اتاق شد و دید پدر بزرگش با لبخندی زیبا رو به روی مادربزرگ نشسته است و به صحبت های او راگوش می دهد . امّا با ورود یلدا مادربزرگش تبدیل به یک پرنده شد . پرنده ای نه خیلی بزرگ و نه خیلی کوچک .با بال های خیلی خیلی بلند،نوکی کوتاه،به رنگ سیاه و سفید،دم مثلثی دو شاخه و چشمانی درشت . یلدا با تعجّب به پدربزرگ گفت: اینجا چه خبر است؟ مادربزرگ مگه نمرده؟ این پرنده چیه؟ پدربزرگ که نفهمیده بود یلدا کی وارد اتاق شده است با تعجّب به او نگاه کرد و با دسپاچگی گفت: تو اینجا چی کار می کنی؟ مگه تو نخوابیده بودی؟

 یلدا گفت: من صدایی شنیدم و ترسیدم.آمدم ببینم صدای چی است که … میشه بگین این پرنده چیه، و مادربزرگ کجا رفت. اشتباه دیدم ؟

پدربزرگ سعی کرد با آرامش پاسخ بدهد: برایت توضیح می دهم فقط این جریان بین خودمان بماند .

گفتم :باشد ؛ قول می دهم .

 پدربزرگ ادامه داد: من اوّلین بار این پرنده را در حیاط خلوت دیدم­که زیر وسایل قدیمی گیر افتاده بود و به کمک احتیاج دارد . من کمکش کردم و زخم هایش را پانسمان کردم . ازش مراقبت کردم؛ تا حالش خوب شود. انتظار داشتم پرواز کند و برود، اما پرنده رو به روی من آمد و خودش را شکل من کرد و گفت: حالا که از مرگ نجاتم دادی    می­توانی چیزی از بخواهی، هر چه باشد قبول می کنم.

 من اوّلش ترسیدم و فکر کردم خواب است . ولی این طور نبود، نه ترس داشت و نه خواب بودم.کم کم با او هم کلام شدم و گفتم: می­شود خودت را شبیه همسرم کنی و با من حرف بزنی؟ دلتنگ صحبت کردن با او هستم . او همیشه زیبا صحبت می کرد؛همه دوست داشتن پای صحبت­های او بنشینند.او برای هر اتفاقی چند غزل درآستین خود داشت.این کار را برای من می­کنی؟پرنده هم قبول کرد . حالا فهمیدی چه خبر است؟

یلدا گفت: بله پدربزرگ. پس چرا یک دفعه پرید و رفت؟

پدربزرگ­گفت: چون تا یک زمانی می­تواند به شکل دیگران دربیاید. وقتی که فقط­آرزو کننده در اتاق باشد. او جلوی من­که­آرزوکردم شبیه مادربزرگ شد و وقتی توآمدی رفت.

یلدا با خودش فکر کرد که ای کاش او این پرنده را نجات داده بود تا شاید قهرمان زندگی اش یک بار دیگر می دید!                                     او برای این که به خواسته اش برسد از پدربزرگ پرسید: پدربزرگ از پرنده نپرسیدید که اگر خواستید او را دوباره ببینید چه کاری انجام دهید؟           

پدربزرگ پاسخ داد : بله اتفاقاً پرسیدم ، به من گفت که اگر می­خواستم او را ببینم به کنار رودخانه نزدیک شهر بروم و بر روی تک درخت کنار آن بنویسم «پرنده بال بگشا » و او خواهد آمد .   

یلدا خوشحال شد . فرا صبح زود، قبل از آن که کسی از خواب بیدار شود به سمت رودخانه به راه افتاد. حتماً همه وقتی ببینند او مدرسه نرفته دنبالش می­گردند ولی او باید پرنده را می­دید.نزدیک­های ظهر بود که به رودخانه رسید . دنبال درخت می گشت. خیلی ذوق داشت که زودتر پرنده راببیند . بالاخره درخت را پیدا کرد . خوشحال شد و با یک تکه ذغال روی تنه ی درخت نوشت «پرنده بال بگشا» .           خورشید غروب کرده بود که به خانه برگشت . پدربزرگ حدس زده بود او کجا رفته است.زیاد سوال و جوابش نکرد.شاید او هم مشتاق دیدن پرنده بود. تمام شب را نتوانست بخوابد به این فکر می کرد که وقتی پدرش را دید به او چه بگوید ؟ چه عکس العملی نشان دهد ؟ خیلی استرس داشت .

 دو روز گذشت ولی پرنده نیامده بود .دیگر داشت نا امید می شد .

اما روز سوم ناگهان از دور پرنده ای آشنا در آسمان دید . بله خودش بود همان پرنده سیاه و سفید با بال­های بلند. خیلی خوشحال شد . تمام وجودش را هیجان گرفته بود. به سمت حیاط دوید.به آسمان ذل زد تا پرنده داخل حیاط شود. یعنی کجا می نشست.خبر داشت من برایش پیغام گذاشته ام؟ همسایه روبرویشان با تیر کمان بازی می­کرد. پرنده را دید و ناگهان تیرش را پرتاب کرد. به پرنده خورد. یلدا جیغی کشید. پرنده ناگهان چرخی کوتاه زد و در حیاط افتاده.                      تکان نمی­خورد.یلدا بغض گلویش را گرفت ، دیگر نمی توانست حرف بزند . پدربزرگ صدای دوییدن یلدا را شنیده بود و تا حیاط آمده بود.تمام ماجرا را دیده بود . یلدا ساعتها اشک ریخت و فکر کرد دیدن پدرش تا آخر عمر برایش یک حسرت  خواهد ماند!

پدربزرگ به یلدا نزدیک شد و دستش را بر روی شانه هایش گذاشت و گفت : دیگر نمی شود کاری کرد. بهتر است پرنده را در یک جای امن و خوب دفن کنیم .

یلدا حرف پدربزرگ را تایید کرد . به طرف همان تک درخت کنار رودخانه رفتند و پرنده را­آن جا دفن­کردند.چند ساعتی­کنار مزار پرنده­ی مهربان نشستند . ناگهان پرنده­ای­کوچک به سمت­آن­ها آمد ، دقیقا شکل پرنده­ی سیاه و سفید بود. پرنده چرخی زد و روی خاک نشست. یلدا دید از چشم پرنده اشکی ریزی سرازیر شد . همان موقع بودکه فهمید این بچه­ی پرنده است. از خوشحالی نمی­دانست چه بگوید ، هم برای پرنده ناراحت بود و هم برای خودش خوشحال بود.اگر پرنده­ی   کوچک قدرت مادرش را داشت چی؟

پرنده به آنها نزدیک شد. انگار که آنها را می­شناخت.آن­ها پرنده را با خود به خانه بردند .یلدا و پدربزرگ از پرنده مراقبت­کردند تا این­که بزرگ شد و آماده­ی رفتن.

پرنده­ به­آن­هاگفت :برای­ تشکر از مراقبت­هایی­که از­­ من­کرده­اید           می­خواهم برای شما کاری انجام دهم. می­خواهم یک آرزوی شما را برآورده کنم.اما فقط یک آرزو. آرزویی که تا نیمه شب دوام دارد.

 یلدا و پدربزرگ به فکر فرو رفتند .

 بعد پدربزرگ­گفت: یلدا ! دخترم من مادربزرگت را دیده­ام؛ دوست دارم­که تو پدرت را ببینی .

 یلدا خیلی خوشحال شد.پرنده را درآغوش­گرفت و به اتاقش­رفت. رو به پرنده­کرد وگفت: من دوست دارم پدرم را ببینم و با او صحبت کنم.

هنوز حرف یلدا تمام نشده بود که پدر یلدا جلوی او ظاهر شد !

 یلدا ازخوشحالی نمی­دانست چه بگوید. او ساعت­ها با پدرش درد و دل­کرد و تا می­توانست به چهره­ی خندان پدر و صحبت­های اوگوش داد.      نیمه شب رسید .یلدا از­پدرش خداحافظی­کرد. پدر محو شد و پرنده ظاهر شد. پرنده چرخی در اتاق یلدا زد و از پنجره به­آسمان پرواز کرد .

  یلدا و پدربزرگ با یک خاطره خوب از مادربزرگ و پدر با پرنده ها خداحافظی کردند !

نویسنده:فاطمه پاشا

0 0 رأی
امتیاز کاربران
اشتراک
با خبر شدن از
guest
0 دیدگاه
Inline Feedbacks
نمایش تمام دیدگاه‌ها