” قلب خوش صدا “

نویسنده: لیلی کیانی ـ‌

لانه ساختن را دوست دارم . وقتی که به دنبال چوب می روم حس خوبی دارم . یعنی وقتی که چوب ها را انتخاب می کنم باید به این فکر کنم که این چوب برای این قسمت خانه ام به درد می خورد یا نه؟ باید به این فکر کنم که این چوب در این قسمت خانه ام باید خم باشد یا راست ؟ برای همین بازی کردن با چوب هاست که لانه ساختن را دوست دارم و می توانم مثل آدم های دو پا خانه بسازم . حتّی دقیق تر از آنها.   یک روز که دنبال چوب می گشتم ، صدای آوازی زیبا و آرامی را شنیدم . جلوتر که رفتم صدا واضح­تر شد. صدا را پیدا کردم . دختری داشت این آواز را می خواند . امّا وقتی من را دید تعجّب کرد و رفت .من چند    دقیقه ای به این فکر کردم که من چه چیز عجیبی دارم . برای همین پیش کلاغ پرسیاه رفتم که لانه اش با لانه­ی من پنج درخت فاصله داشت . از کلاغ یک آینه گرفتم . خودم را دیدم . صورتی زیبا ، منقاری کشیده ، موهایی که در باد تکان می خورند و بال هایی قهوه ای که هر روز با آنها به دنبال چوب می روم . اینقدر درگیر پیدا کردن چوب بودم که خودم را فراموش کرده بودم .

شب که شد تمام فکرم به آوازی که شنیده بودم رفت تا بتوانم­آن را با خود تکرار کنم.حتّی فکر کردن  به آواز او به من­آرامش می داد . انگار آواز او با من حرف می زد . انگار آواز او تمام زندگی اش را برای من تعریف می­کرد . روز بعد دوباره آن صدا را شنیدم .آن صدا از درون جنگل می­آمد . به طرفش پرواز کردم . دخترک به درختی تکیه داده بود . من هم روی یکی از شاخه های همان درخت فرود آمدم . از تعّجب خشکم زده بود . لب هایش تکان نمی خورد ! آن قدر تعجب کرده بودم که کم مانده بود مثل پرنده ای که یک شکارچی خائن آن را باتیر زده باشد از درخت بیافتم. امّا من هم به چشمانم و هم گوش­هایم اعتماد داشتم. به آوازش توجّه کردم . آوازش هنوز دلنشین بود . صدای آواز­ش از ته ته قلبش می آمد ؛ برای همین به دل می نشست . با اینکه غمی در آن شنیده می­شد . می خواستم حالا که آوازش را خوب گوش کردم پرواز کنم و بروم . اما آوازش جاذبه داشت و ولم نمی­کرد . شده بود بخشی از زندگی ام . برای همین نغمه ای سر دادم . بهترین نغمه ای که بلد بودم را با او همراه شدم . صدای آواز او بعد از چند ثانیه آرام گرفت . در حال آواز خواندن پرواز کردم و روی شانه ی او فرود آمدم . از او نمی ترسیدم. اما چند لحظه بعد احساس کردم قلب او دارد تند تند می زند . او با قلبش زندگی می کند . بیشتر از هر آدم دوپایی که دیده ام .

 سرش را برگرداند . بالاخره چهره ی زیبا ی آواز خوان رویا هایم را دیدم . چهره ی او هم مانند قلبش سرشار از مهربانی بود . چهره ای که هر آدمی می دید عاشقش می شد ، چه برسد به من پرنده! دخترک به جای اینکه من را کنار بزند و بترسد ، با مهربانی به من لبخند زد . با او آوازم را دوباره سر دادم و سعی کردم از ته ته قلبم با او حرف بزنم. فکری به سرم زد .

 گفتم : می توانیم معامله ای بکنیم . تو صدای و بال پرواز من را داشته باشی و  من قلب زیبای تورا  . آخر من عاشق قلبت شدم . این طور درتمام فصل ها در آسمان­ها آواز می خوانی. مردم در بهار با آواز تو به گشت و گذار می روند . در تابستان همه­ی مسافران آواز تو را می خوانند . در پاییز همراه با خرچ خرچ برگ ها صدایت اوج می گیرد . در زمستان با آواز تو سرمای وجود هر کسی از بین می رود !

 یکهو احساس کردم قلبش در سینه ام می تپید . پس معامله را قبول کرده بود.

 حالا در سینه ی من قلب آن دختر وجود دارد و بال و صدای من جزئی از او.

 او پر کشید و با آوازی زیبا به آسمان رفت و چرخی طولانی میان برگ ها و درختان زد .من هم با قلب جدید جانی دوباره یافتم . انگار نصف دنیا در وجود من بود ! قلب او برای من مثل شیشه ای گران بها می ماند که باید از آن خوب نگهداری کنم تا نشکند . قلب او را بیشتر از هر چوب و لانه ای دوست دارم .

حالا با قلب او لانه های زیادی ساخته ام . برای خود و برای کسانی که به جنگل ما می آیند . راستی گفتم ؟  همه­ی پرندگان سرازیر جنگل ما شدند؟ صدای پرنده ای را می شنوند که آنها را اسیر این جنگل می­کند . البته اسیرانی که با شادی کنار هم هستند . صدا و پرکشیدن او را هر صبح و غروب می بینند . خوشحالم در این شادی ، در این جادو و در این حال خوب نقشی داشتم ! اینجا جنگل ماست .

 صدای من ، صدای قلب تو .

نویسنده:لیلی کیانی

0 0 رأی
امتیاز کاربران
اشتراک
با خبر شدن از
guest
0 دیدگاه
Inline Feedbacks
نمایش تمام دیدگاه‌ها