“نهانِ آشکار”

نویسنده: مریم خاوری ـ

چند روزی از شکست ایرانی ها مقابل نواده اسکندر می گذشت .

همه درمانده به دنبال نورمرز بودند .

ولی نورمرز که دیدنی نبود…

آیا کسی بود که سعادت دیدار با نورمرز را داشته باشد؟!

این سعادت پنهان ،غیر ممکن بود.

***

امروز تصمیم گرفتیم که در سالن عمومی شهر جمع شویم تا چاره ای بیندیشیم.همه نشستند. صدایی به گوشم خورد.همانند صدای پرنده ای خوش آواز؛انگار مرا صدا می زد.ناگهان ، سکوتی بر مجلس کوچکمان حاکم شد. ذهنم مشغول آن صدای زیبا بود که یکی از اهالی از جایش بلند شد و با عصبانیت گفت : ” بس است دیگر! تا کی می خواهید همین جور ساکت بنشینید و به در و دیوار خیره شوید؟حتماً منتظر جنگ بعدی هستید. شاید بله! کشورمان را با این همه قدمت دو دستی تقدیم نواده اسکندر کنیم؟ خب ، راه حلی بدهید! تاکی می خواهید منتظر نور مرز باشیم ؟ شاید دیگر باز نگردد. کشور دارد نابود     می شود.” این حرف­ها برایم به اندازه یک قرن طول کشید. با خودم فکر کردم: یعنی نورمرز چه تصمیمی گرفته است؟ آیا او مارا تنها گذاشته است؟

***

در راه خانه ، به این فکر می­کردم که نورمرز کجا می تواند باشد؟ در آسمان ، در اعماق زمین ، درون درخت ها؟ شاید کوچک شده است . یعنی جایی رفته که نور وجودیش باز گردد.           

نکند کسی او را ربوده باشد ! و هزار سؤال دیگر که پشت سر هم به ذهنم می آمد .

***

شب شده بود ؛ ستاره ها می درخشیدند .صدایی آشنا به گوشم خورد. احساسم می گفت آن صدا از ته قلبم می آید . سفره دلم را باز کردم و با آن صدا حرف زدم : ”  احساس دلتنگی می کنم ؛ عجیب نیست ؟! کسی را ندارم که با آن حرف بزنم . غم درونم را گرفته. احتیاج به نور امید دارم.

با همین فکر ها به خواب رفتم.

***

صبح ، با صدای شمشیرها از خواب پریدم. جنگ شروع شده بود . هراسان از خانه ام  فرار کردم . فکرم کار نمی کرد . خل شده بودم . از این کوچه به آن کوچه می دویدم و فریاد می کشیدم .

ناگهان به در خانه ی دوست صمیمی ام رسیدم .در زدم و در زدم و در زدم ، ولی کسی در را باز نکرد . نگران شدم . یک دفعه یکی دیگر از دوستانم وارد کوچه شد . از دیدن من جا خورد . داد زد :”هومان!     هومان !”

گفتم:” هومان چه ؟”

بی اراده گفت :”هومان ،دوست صمیمی ات را کشتند! و سریع از کوچه خارج شد .”    شوکّه شدم . نمی دانستم چه کار کنم . همان جا زانو زدم و شروع کردم به اشک ریختن .

یک پر زرّین جلوی من بر زمین افتاد . کمی از اشک من بزرگ تر بود . پرنده ای زرّین و بسیار کوچک با بال های زیبا و دمی دراز جلوی من نشسته بود . زیبا نگاهم می کرد . شروع به آواز کرد . میان ناله و زاری مردم ، صدایش آشنا بود . صدایی که در سالن عمومی

شنیدم . انگار برای آرام کردن مردم آمده بود. بعد از چند لحظه ،به سمت خورشید پرواز کرد؛ نور آفتاب به او تابید و بعد از چند لحظه ، پرنده ای بزرگ ، با دمی دراز و زرّین و با بال های زیبا در آسمان ایران به پرواز در آمد.

تا که دیدش آفتاب                    خبرش را رساند به ماهتاب

هر چه نور بود از این سو آن سو     مه و خورشید و فلک از یک سو

همه را به نام ایران کردند                نور مرز را انتخاب کردند

نور مرز با قدرت شگفت انگیزش ،کنترل نور، توانست چشم ناحقّ چند تن از سران دشمن ، از جمله نواده اسکندر را کور کند .این کار مرهمی بود بر زخم های مردم که یک لحظه اشک آنها را تنها نگذاشته بود .

نواده اسکندرکه دیگر جایی را نمی دید ، دستور عقب نشینی داد . در همان لحظه ،مرد عصبانی در جلسه، خشم خود را در فریادش و اسلحه­اش جمع کرد و با سربازان آماده وارد عمل شد و نواده اسکندر را به درک واصل کرد . مردم هر شهر و دیاری ، به میدان نبرد رفتند و تا جایی که توانستند ، جنگیدند . تا جایی که مردم ایران تمام دشمن را یا فراری دادند و یا کشتند .

نورمرز ، در آخرین لحظه نا امیدی پرواز کرد و جان دوباره به مردم و وطن داد. او همیشه با ماست ؛ حتی اگر او را نبینیم .

او سرباز قدیمی این خاک است.

نویسنده:مریم خاوری

0 0 رأی
امتیاز کاربران
اشتراک
با خبر شدن از
guest
0 دیدگاه
Inline Feedbacks
نمایش تمام دیدگاه‌ها