“آمیناک”

نویسنده: حانیه تفتی 

 آتش، نان خشک می مکید و به قرص کامل ماه را نگاه می کرد. ناگهان دید یک سیاهی از جلوی ماه رد شد. فکر کرد حتماً به خاطر گرسنگی خیالاتی­ شده است؛ چون چند شب بود که فقط نان خشک  می­خورد. اماّ یک بار دیگر آن سیاهی از جلوی ماه رد شد. آتش فکر کرد که خیالات دیگر دست از سر او بر نمی­دارد. برای همین سرش را روی دیوار سرد یکی از خانه ها گذاشت و خوابید.

آتش به خوابیدن درخیابان­ها عادت داشت. همه جا خانه ی او بود و او می ­توانست هر کجا که بخواهد ، زندگی کند و صبح به صبح سرچهارراه برود و گل بفروشد.

 یک ماه بعد آتش در گوشه­ای ازشهر، کنار مغازه­ای نشست و شروع  به خوردن تکّهِ نانش کرد. به آسمان چشم دوخت، ماه کامل بود. بازهم آن سیاهی که بار قبل دیده بود، از جلوی ماه رد شد. او توجّهی نکرد چون فکر می کرد سایه ی یک هواپیما بوده است. آنقدر سردش بود که زیرلبی گفت:« کاش چیزِ گرم و نرمی اینجا داشتم و می توانستم با آن خودم را گرم کنم و تا راحت تر بخوابم!»  او خودش را بغل کرد بلکه گرم شود. اما باز هم سرما او را آزار می داد. ناگهان پیرمردی که ظاهرش مهربان می آمد، اتفاقی از آنجا رد می­شد و انگار که دلش برای آتش سوخته باشد، گفت:« مثل اینکه خیلی سردت است! بیا! این برای تو!» و کت پشمی سبز رنگ  خود را به آتش سرما زده داد. آتش کت پشمی را از پیرمرد گرفت و با خوشحالی گفت:«خیلی از شما ممنونم! کاش می توانستم این محبت شما را جبران کنم!» و پیرمرد هم در جوابش لبخند زد و رفت. آتش خود را داخل کت جمع کرد و با خیال راحت خوابید و با خودش فکر کرد چه زود آرزویش برآورده شده است.

 آن شب خواب عجیبی دید . پرنده­ای زیبا که شباهت به فرشته ها داشت ، اورا صدا می زند :« آتش! چه خبر شده؟ چرا دیدن من را خیالات می دانی؟ آیا می دانستی می توانی به من کمک کنی؟ مرا پیدا کن!»

آتش از خواب پرید. او خیلی به خواب عجیبش فکر کرد. آن پرنده ی زیبا کیست؟ با من چه کار دارد؟ من چطور می توانم به او کمک کنم؟ من باید او را پیدا کنم؟ آتش آنقدر به خواب عجیبش فکر کرد که اصلاً نفمید که چطور صبح شده است.

او بلند شد و پیش یکی از دوستانش رفت . داستان سایه ی سیاه را که هر بار دیده بود و خواب عجیبش را برای دوستش تعریف کرد. اما دوستش فقط در جواب به او خندید و گفت:«آتش! تو چقدر ساده ای! حتما خیالاتی شده ای! یک خوابی دیده ای دیگر.حالا هم چرا پیش من آمده ای؟ من که خیلی کار دارم برو سر کار خودت. » و سراغ مشتری جدیدش رفت.  اما یک حسی  به آتش می گفت که این خواب می خواهد چیزی به او بگوید. ولی نمی دانست چه چیزی . بدون هیچ حرفی سر کار خودش برگشت.

شب که شد، آتش بازهم گوشه ای از خیابان به خواب رفت. آن شب بازهم خواب آن پرنده ی زیبا را دید.دیگرهرشب وقتی آتش می خوابید، خواب آن پرنده ی بسیار زیبا را می دید. او خیلی تعجّب کرده بود چرا پرنده ی به این زیبایی، به خواب پسر بچّه ای  مثل اومی آمد.

تا اینکه روزی آتش سرچهار راه  با مرد سیبیلویی روبه رو شد. عصای قهوه ای رنگی دستش بود و شالی دراز دور گردن خود انداخته بود. او نامه ای به آتش داد و بدون هیچ حرفی رفت. این کار آتش را به تعجّب انداخت. می ترسید نامه را بازکند. اما بالاخره بعد از کمی فکر، نامه را باز کرد:

“امشب که قرص ماه کامل می شود، منتظر اتفاق عجیبی باش!”

آتش به فکر فرو رفت. این نامه از طرف کیست؟

یعنی این نامه، ربطی به آن سیاهی ای دارد؟

 خلاصه فکرهای زیادی به ذهن پسر آمد. شب منتظر آن اتفاق عجیبی که در نامه گفته شده بود، ماند. اما هیچ اتفاق عجیبی نیفتاد و آتش مثل شب های دیگر، از خستگی به خواب فرو رفت.

ناگهان صدایی شنید و از خواب پرید. او دید که پرنده ای او را بر روی دوشش قرار داده و پرواز می کند. یکهو پرنده با بیدار شدن آتش بر روی پشت بام یکی از خانه ها فرود آمد.

 آتش وحشت زده خواست فرار کند که پرنده او را نگه داشت و گفت:«بیدارت کردم!»

آتش با ترس گفت:« با من چه کار داری؟»

 ناگهان آتش صورت پرنده را زیر نور ماه دید. او همان پرنده ی زیبایی است که بسیاری از شب ها خوابش را می دید. باورش نمیشد.

 گفت:« تو… تو همان پ… پرنده در خواب م… من هستی؟»

 پرنده جواب داد:« درست فهمیدی.»

خواب است یا بیدار؟ باورش برای آتش سخت بود. خیلی سخت تر از آنچه فکر می کنید. پرنده خیلی خیلی زیبا تر از خواب هایش بود. حالا می دید که پرنده انگار که یک فرشته است. خیلی عجیب بود. فکر   نمی کرد پرنده واقعی باشد.

صدای پرنده آتش را از افکارش بیرون آورد :« آتش! من آمیناک هستم. من همدم لحظه های خداوند هستم. من می توانم فقط دوازده بار در سال پرواز کنم. یعنی مواقعی که قرص ماه کامل است. من هنگام پرواز کردن، به دعای مردم با اجازه ای که خداوند به من داده است؛ آمین می گویم تا مستجاب شوند. متاسفانه مردم کمی از وجود من خبر دارند. »

ـ می دانستی تو تنها کسی هستی که مرا میبیند؟

ـ من؟

ـ بله تو! وقتی تورا دیدم که هر نیمه ماه به قرص کامل ماه نگاه      می کنی، حس کردم که سایه ی من را می بینی. برای همین تصمیم گرفتم با تو آشنا شوم. آتش! تو توانستی با قلب پاکت، مردم را ببخشی. تو توانستی کسانی که محلّت نمی گذاشتند را ببخشی و فراموششان کنی. تو توانستی با دادن گل به مردم عشق ببخشی تا راحت تر بتوانند با هم ارتباط برقرار کنند . من دیده ام که خیلی وقت ها پول نمی گیری با آن که شب ها شامت فقط یک تکه نان است. آتش، من می خواهم یک فرصت به تو بدهم. من به تو سه آمین می دهم که قبل از پانزده به پانزده هرماه ؛ که من نیستم ازآن­ها استفاده کنی و برای مردم خیر بخواهی. تو کسانی را می شناسی که به کمک احتیاج دارند. آتش! تو قلب پاکی داری.ما می توانیم با هم به دیگران کمک کنیم. این پیشنهاد من را قبول می کنی؟

آتش خیلی به این پیشنهاد فکر کرد و آخرش هم قبول کرد. چه بهتر از کمک کردن به مردم؟ او عاشق کمک کردن به مردم بود.

و از آن روز به بعد، آتش زندگی خیلی بهتری داشت. او می توانست با گفتن آمین، زندگی مردم را بهتر کند.

آتش دل کوچکی دارد و زود آمین­ها را خرج مردم می­کند. ولی بقیّه­ی روزهای ماه را برای همه دعا می کند. او برای همه خوبی می خواهد، چون می داند وسعت بخشش خداوند خیلی بیشتر از آمین های اوست.

او با چشم خود رحمت و مهربانی های خداوند را دیده است.کافیست برای دیگران دعا کنی؛ آن وقت است که صدای آمین خداوند را می شنوی.

راستی! به بچهّ های سر چهار راه بیشتر توجّه کنید.چون ممکن است زندگی شما را بهتر کنند.

نویسنده:حانیه تفتی           

1 1 رأی
امتیاز کاربران
اشتراک
با خبر شدن از
guest
0 دیدگاه
Inline Feedbacks
نمایش تمام دیدگاه‌ها