“سردی شاه”

نویسنده: فاطمه لواسانی ـ

در روزگاران گذشته پیرمردی به نام سلمان در روستای کوچک زندگی      می کرد. او یک مرغ داشت. به او علاقه ی زیادی داشت. یک روز مرغش تخم نقره ای گذاشت و از دنیا رفت. ناگهان تخم شکست و پرنده­ای با بال­های نارنجی و بدنی زرد و چشمانی بزرگ و سبز به پرواز در آمد. سلمان خیلی متعجب شده بود.تا به آن زمان پرنده ای به این شکل ندیده بود. او خیلی زیبا بود.سلمان می ترسید آن پرنده فرار کند امّا آمد و روی دستش نشست. انگار که سال­ها او را می شناسد. سلمان اسم آن پرنده را گذاشت “سردی شاه”.

 آن­ها به خوبی و خوشی زندگی می کردند تا این که یک روز سلمان بسیار بیمار شد. هم او در بستر بیماری بود و هم خورشید گرفتگی همه جا را تاریک کرده بود. غم همه جا را گرفته بود. همه در خانه ی سلمان جمع شده بودند و گریه می کردند.

سلمان گفت : پرنده را بیاورید. می خواهم برای آخرین بار با پرنده ام را ببینم.

سردی شاه را آوردند. ناگهان سلمان دید که چشمان سردی شاه آبی شد و نوری خیره­ کننده به طرف او آمد. احساس کرد دردش قطع شده است و حال بهتری دارد. مردم روستا هم به اندازه­ی سلمان متعجب شده بودند. یک روز نگذشته بود که خبر این اتفاق شگفت­انگیز دهان به دهان در همه جا پخش شد.

 این خبر به “بهمن شاه” رسید. او یک دخترداشت که به بیماری جزام مبتلا بود . او تا این خبر را شنید تصمیم گرفت خودش برود و آن پرنده را بدزدد. چون به جوانمردی معروف بود و نمی توانست این کار را به کسی بسپارد. یک شب دزدکی به آن روستا رفت و از خواب سلمان سواستفاده کرد و پرنده را دزدید. سریع به قصر بازگشت. فوراً پرنده را پیش دخترش برد. ناگهان دوباره آسمان تاریک شد. خورشید گرفتگی باز درآسمان شروع شد. بهمن شاه آن پرنده را روی بدن دخترش گذاشت. سردی شاه چشمانش آبی شد و اتاق را نور آبی فرا گرفت. بعد از چند لحظه دخترش از جا بلند شد. او خوب شده بود. پادشاه به افتخار شفا پیدا کردن دخترش یک مهمانی بزرگ گرفت و همه ی مردم شهر را دعوت کرد.همه آمده بودند. پادشاه روی تخت سلطنتی­اش نشسته بود و پرنده و دخترش هر کدام در دو طرف او بودند.

سلمان هم مانند دیگران به قصر رفت تا شاید کمی شادی ، غم پرواز کردن و رفتن سردی شاه را از یاد او ببرد. چون او فکر می کرد سردی شاه بعد از شفا دادن او رفته است . ناگهان سلمان پرنده اش را دید. داد و هوار راه انداخت که آن پرنده مال من است. همه ساکت شدند و به بهمن شاه نگاه کردند.

سلمان فریاد زد: این رسم جوانمردی نیست که مال من را به من برنگردانید چون صاحب قدرت هستید!

بهمن شاه که دید آبروی او در خطر است دستور داد سربازها او راببرند. همه می دانستند این رفتن برگشتی ندارد.

دختر پادشاه گفت: پدر پیرمرد راست می گوید؟

بهمن شاه چیزی نگفت. جلوی این همه آدم اعتراف می کرد که دزد است.

دختر نگاه نگران پدرش را می شناخت.

دختر گفت: من که خوب شدم آن پرنده را به او بده.اصلاً این نشانه ای از سخاوتمند بودن تو است پدر. به خاطر خوب شدن حال من پرنده را به او ببخش.

 ولی بهمن شاه پرنده را مثل یک گنج می دانست. چرا آن را به پیرمرد       برمی گرداند تا فردا روزی یک پادشاه دیگر او را به دست آورد.

دستور داد پیرمرد را ببرند تا بیشتر از این حواس مردم را پرت نکند . همان شب دستور کشتن سلمان را داد تا خیالش از آن مزاحم راحت شود.

فردای آن روز پرنده به خاطر وابستگی که به پیرمرد داشت مُرد و مرگ پرنده اثر شفابخشی او را از بین برد. پس دختر پادشاه هم همان روز از دنیا رفت .

و پادشاه  تک و  تنها  ماند.

نویسنده:فاطمه لواسانی

0 0 رأی
امتیاز کاربران
اشتراک
با خبر شدن از
guest
0 دیدگاه
Inline Feedbacks
نمایش تمام دیدگاه‌ها