“انتقام”

نویسنده: طاهره رضوان طلب ـ

 – وای محصولاتمان!!!

 صدای خواهرم بود بعد از حمله ی پرندگان وحشت .

به او گفتم : نگران نباش . بیا برویم خانه . شاید بشود دوباره در زمین چیزی بکاریم . خواهرم دستم را با نگرانی گرفت و گفت : برویم .

از روی سرهای بدون تن ، بدن های بدون سر و صورت هایی که انقدر خراش های عمیق رویشان بود و معلوم نبود چه کسی هستند ، گذشتیم .

خواهرم گفت : این ها کی هستند ؟ من می ترسم .

 گفتم : نترس بالاخره این وضع تمام می شود.

 به خانه رسیدیم . ولی به نظراشتباه آمده باشیم ، اصلاً شبیه خانه مان نبود . خواهرم محکم به شانه­ام کوبید وداد زد : رومئوس رومئوس !

 اما تا برگردم و بفهمم چه شده ، دیر شده بود . برگشتم پرنده ی وحشت با لبه پرهای فولادینش به رگ گردن او کوبید و خواهرم بر روی دستانم،  زخمی ام افتاد و جان داد.  او را به حیاط پشتی خانه بردم . باید برای او عزاداری می کردم. او تنها کسی بود که داشتم.

 پیرمردی در حیاط پشتی ایستاده بود و به من نگاه می کرد ، او گفت : تو اولین نفری هستی که از حمله ی پرندگان وحشت نجات  کردی ! اما باید قوی تر شوی ، باید بر احساساتت غالب شوی . باید پدر ، مادر و خواهرت در اینجا دفن کنی؛ چون تا حالا کسیپدر ،مادر و خواهرش را دفن نکرده.

آرام و آهسته گفتم : پدرو مادرم مگر آن ها هم مرده اند؟

پیر مرد گفت : پشت سرت را نگاه کن .

وقتی پشت سرم را نگاه کردم پدر و مادرم را دیدم که روی ایوان در خون غلتیده اند و جان دادند .

گفتم : چرا اگرمن این  …. بر گشتم اما پیر مرد نبود .

همه ی خانواده ام را با اشک و اندوه دفن کردم.

صدای درونم را می شنیدم : انتقام انتقام … اگر انتقام نگیری پدر و مادرت دیگر خوشحال نیستند. صدایی درونم گفت : باید قوی تر شوی !

به راه افتادم . به کوه لاخاس رسیدم . از خستگی وگرسنگی بر روی سنگ ها افتادم و به خواب فرو رفتم . در خواب مردی به نام ستوس که نمی دانم از کجا اسمش را میدانستم گفت : در این کوه میله­ ای پنهان شده که اگر آن را در دستت بگیری فولاد می شود و اگر ازدستت بی افتد مذاب می گردد.اگر آن را پیدا کنی می توانی پرندگان وحشت را بکشی. من بیست سال در کوه به دنبال میله گشتم ؛ دراین مدت روز به روز قوی تر شدم . حالا اگر پایم را بر روی سنگ بکوبم ، سنگ پودر می شود. بعد­ تر دومین قدرتم را کشف کردم ؛ قدرت فرا صوتی . سومین قدرتم ، دویدن به سرعت نور بود.

 یک روز که کارم را می کردم آبی از درون سخره به بیرون آمد من هم تشنه و هم خسته بودم . از آن آب نوشیدم و به خواب فرو رفتم همان پیرمردی که در حیاط پشتی خانه هنگام مرگ پدر مادرم دیدم ، حالا در خوابمم ظاهرشده بود.

پیرمرد گفت : سلام رومئوس من همان ستوس هستم . آمدم بگویم تلاش تو ستودنی بوده وهست در تمام این بیست سال میله دست من بود می خواستم ببینم مرگ پدرومادرت چقدر برایت ارزش داشت . این میله را به تو می دهم . اگر می خواهی پرنده ها را بکشی باید موقعی حمله آن­ها به آبشار بروی و این میله را در آن فرو کنی و اسم من را صدا بزنی تا تمام پرندگان از بین بروند .

وقتی از خواب بیدار شدم میله دردستم بود . تا روز حمله­ی پرندگان وحشت صبر کردم . زمان حمله به آبشاررفتم میله را در آب فرو کردم و فریاد زدم : ستوس!

این کار تمام پرندگان وحشت را از بین برد و من کار خودم را انجام دادم . بعد از سال­ها کارهایم نتیجه داده بود و دیگر پرندگان وحشت از بین رفته و دیده نشدند . در جشن  همان شب بودیم که صدا های عجیبی آمد .

چه کسی میدانست که پرندگان وحشت قبل از مرگ تخم می گذارند؟

مثل این که آرامش مثل یک مهمان ، زمان رفتنش بود .

نویسنده: طاهره رضوان طلب                        

1 1 رأی
امتیاز کاربران
اشتراک
با خبر شدن از
guest
0 دیدگاه
Inline Feedbacks
نمایش تمام دیدگاه‌ها