نویسنده: ریحانه مهرافزا ـ
– ” بسه! بسه! بسه ریحون دست بردار! این آدم ها ازکار افتاده اند. دیگر نمی توانی آن ها را درست کنی!”
می خواست تلاش کند شهرش را به حالت عادی برگرداند. چرا؟ چون شهر او یک شهر خاکسترگرفته است. هیچ کدام از مردم هیچ کاری را انجام نمی دادند.همه بی هدف روز را به شب ،شب را به روز وصل میکردند. ریحون می خواست کاری انجام دهد تا وضع شهرش بهتر شود ولی جلویش را می گرفتند. چندین بار سر او داد زده بودند به او دیوانه گفته بودند.آن ها همه چیز را عادی یا عالی می دیدند جز ریحون. تمام قلب او پر شده بود از اخم مردم. او دیگر نمی توانست تحمّل کند. برای همین از شهر بیرونآمد. چندین روز در راه بود. او نه کسی را داشت و نه همراهی ؛ برای همین تنها سفر کرد .
ریحون به یک تپه ی بلند رسید.چشمانش از خوشحالی برق زد ، فریاد زد:”بالاخره پیدا شد! بالاخره پیدا شد! جایی که میتوانم کار کنم زندگی کنم! البته با آرامش.” او سایه ای پیدا کرد. با آرامش چند روزی را گذراند. ولی دلش تنگ بود برای مردم شهرش. با اینکه او را دیوانه صدا کرده بودند ، اما ریحون هنوز دوست داشت برای آنها کاری انجام دهد.
صدایی آشنا گفت :” اَه ! دیگر بس است. چقدر مینشینی؟ تا کی میخواهی فکر و خیال کنی؟”
برگشت و خودش را دید . با خودگفت حتماً دیوانه شدهام! چه خیالی! من توام یا تو منی؟ خودش را می دید . خودش رو به روی خودش نشسته بود.
گفت:” آرام باش! الان همه چیز را توضیح می دهم. من تو هستم، تویی که همیشه پنهان کردی آمدهام تا خود واقعیت را به تو نشان دهم. شاید من را دیده باشی من همیشه مثل یک پرنده در اطرافت پرواز کرده ام. “
ریحون یاد پرندهای سفید افتاد که همیشه آن را لبه ی پنچره ی اتاقش می دید. همیشه می خواست نزدیکش شود امّا همیشه کاری پیش می آمد و نمی گذاشت به سمت او برود.
ریحون گفت:”یکی پیدا شد تا به من کمک کند. حالا اسمت چیست ؟”
گفت:” اسم من مهرافزا است. بیا زیاد وقت نداریم . من میتوانم کاری کنم تا به شَهرت بروی. ما میتوانیم به مردم کنیم.”
ریحون با خود فکر کرد برگشتن به شهر چه فایده دارد؟ مهرافزا انگار در ذهن او باشد سریع جواب او را داد:” ما نباید فقط به فکر خودمان باشیم باید به فکر مردم هم باشیم!”
ریحون گفت :” بله راست می گویی. اما نمیتوانم کمک شان کنم تا حالا صد بار این کار را امتحان کردهام ولی حتّی یکبار هم جواب نداده است.”
مهرافزا حرفش را قطع کرد:” انسانها تا من را ببینند و تا صدای آواز من را بشنوند به خودشان میآیند و اعتماد به نفسشان را به دست می آورند و کاری می کنند. از دست تو کاری بر نمی آید ولی از دست ما کاری بر می آید! پس بند و بساطت را جمع کن تا برویم!”
1و2و3 حرکت
مهرافزا در چشم برهم زدنی به پرندهای زیبا تبدیل شد و ریحون را به پنجه هایشگرفت و به پرواز درآمد.
به شهر باز گشتند.هیچ چیز تغییر نکرده بود. همه همان بودند که ریحون آخرین بار دیده بود. ریحون با خود گفت باید امید داشت ، باید برای مردم این شهر کاری میکرد. پرنده بالای شهر پرواز کرد و آواز زیبایی خواند. ریحون منتظر معجزه بود. ولی هیچ اتّفاقی نیفتاد که نیفتاد.
ریحون باز در شهرگشت و با مردم حرف زد . مهرافزا هم پا به پایش پرواز کرد و آواز امید خواند.امّا از عوض شدن شرایط ، از تغییر کردن مردم هیچ خبری نبود. پرنده هم کاری از دستش بر نمیآمد. تا کسی نمیخواست او نمیتوانست کمکشکند . آنها بعد از چند روز و چند شب گشتن در شهر خسته شدند و ناامید در کوچهای نشستند. ریحون گفت:” دیگر در این شهر کاری نداریم… باید به همان کوه برگردیم.”
مهرافزا هم ساکت بود. ریحون راست میگفت.
ناگهان پسر بچّه ای سر توی کوچه کشید و گفت :” می شود به من یاد بدهی چه طور بخوانم و بنویسم؟”
ریحون تعجّب کرد:” بخوانی؟ بنویسی؟ “
پسر بچّه گفت:” بلدی ؟”
ریحون گفت:” آره!”
خوشحال بود. یکی بود که می خواست چیزی یاد بگیرد و امید به چیزی داشت.
1 نفر، 2 نفر، 3 نفر و…. تعداد شاگردان ریحون و مهرافزا بیشتر میشود. کلاسهای درس و مدرسه ساختند کنار بچه ها.
چند سالی گذشت و شاگردان ریحون و مهرافزا بزرگ شدند و کار و باری برای خودشان جور کردند و بزرگ تر ها هم از آن ها یاد گرفتند. دیگر شهر تغییر کرد. بچه ها آن را جور دیگری ساختند.
نویسنده:ریحانه مهرافزا
خیلی خیلی عالی
واقعا زیبا نوشتی دخترم