” کژپره “

نویسنده: بنت الهدی سلیمانی ـ

خسته بودم. چشمانم سنگین شده بود. دو شیفت کامل بالای برجک ایستاده بودم.  از خستگی نمی توانستم سرپا بایستم. همین طور که اسلحه روی دوشم بود پلک هایم آرام آرام بسته شد. خواب عجیبی دیدم؛ خواب که نه کابوس! خواب پرنده ای که جلوی باران شهر را می گرفت. همه جا خشک و داغ بود. انگار گرمای تابستان در خواب دست و پایم را بسته بود. صدای بمب من را از خواب پراند. اولش ترسیدم ، دورو برم را نگاه کردم. باز یک بمب دیگر. دشمن یک لحظه امان نمی دهد. آرامش را از همه گرفته است. یواش یواش یاد خوابم افتادم. چند ماه است که باران نیامده. باران و پرنده چه ربطی به هم دارد؟! ای وای از این کابوس های شبانه.

پستم را تحویل دادم و به خوابگاه برگشتم. سایه ای بزرگ از پشت پنجره گذشت. اهمیت زیادی ندادم. چه کسی به سایه بزرگ یا کوچک اهمیت می دهد، مخصوصا من که فقط دلم یک گوشه ی ساکت می خواهد برای خواب. از خستگی خوابم برد. خواب دیدم که تمام مردم شهر یک مریضی سخت گرفته اند.

از خواب پریدم. نفس نفس می زدم. باز هم کابوس، باز هم کابوس. با خودم گفتم مگر می شود همه ی مردم شهر…؟! جنگ ودلهره بس نیست؟ نمی توانم یک لحظه راحت چشم روی چشم بگذارم. صبح که شد دوباره سر پستم ایستادم. همین طور که ایستاده بودم خبری به گوشم رسید که نصف مردم شهر یک مریضی خاص گرفته اند که تا به حال نبوده و درمانش بسیار سخت است. به خوابی که دیشب دیده بودم شک کردم. در همین فکرها بودم که دوباره سایه ی بزرگ آمد بالای سرم. یک پرنده غول آسا. مگر می شود یک پرنده اینقدر بزرگ باشد! سایه ناگهان غیب شد. با خودم گفتم حتما خیالاتی شدم. و مشغول کارم شدم. شب که شد پستم را تحویل دادم و رفتم توی تختم. احساس کردم سرما خورده ام اما اصلا شبیه سرماخوردگی نبود. کلافگی، درد در استخوان هایم، سردرد. حتما من هم مریض شده ام. ای کاش امشب کابوس نبینم و راحت به خواب برم.

اما خواب دیدم سگ نگهبان مرد. همه در حال گریه کردن بودن. پشت سرش اسب محبوب سر لشگرمان مرد. خیس عرق از جا پریدم. باز هم کابوس های مسخره. دیگر تا صبح نخوابیدم وبه خواب هایم فکر کردم. دیگر خواب هم برایم عذاب شده است. تصمیم گرفتم برم سراغ پستم. همین طور که حواسم به همه جا بود صدایی از اعماق آسمان ها به گوشم رسیداگر می خواهی این اتفاق ها نیفتد باید شرط من را قبول کنی”

محل نگذاشتم وبه کارم مشغول شدم. حتما حال بدم باعث شنیدن صدای خیالی شده! چون اصلا صدایش شبیه یک انسان نبود. صدا دوباره تکرار شد. این بار بلندتر و واضح تر. کمی به دوروبرم نگاه کردم اما کسی نبود جز یک سایه. گفتم نکند این پرنده دارد با من حرف می زند؟ ولی بعد گفتم مگر پرنده ها هم حرف می زنند! اما این بار عصبانی تر گفت. دیگر شک نداشتم که خودهمان پرنده است. با خودم گفتم امّا من فکر می کردم چون مریض شدم دارم خیالاتی می شوم. فکر کنم….

پرنده سیاه گفت : اگر این شرط را قبول نکنی همه ی مردم شهر خواهند مرد.

ترسیده بودم. می خواستم همه چی به اوضاع قبل برگردد.

شرط اول این بود: هر هفته یک پسر بچه باید برای من بیاوری که: موهایش زرد، کمتر از دو سال وچشمانش خاکستری باشد.

پاهایم شل شده بود. نمی دانستم این بچه هارا برای چه می خواهد.  پستم را به سر لشگرمان تحویل دادم و در تختم دراز کشیدم. همه داشتند درباره ی سگ نگهبان و اسب محبوب سر لشگر که مردند حرف می زدند. خوابیدم، یک کابوس وحشتناک دیگر دیدم. نانوای عزیزمان مرد. نانوایی که پای صحبت همه می نشست . دیگر این خواب را باورم نمی شد. صبح با صدای خبرچین ها بیدار شدم. آن ها داد می زدند نانوای محبوب از دنیا رفته. حتماً همه ی مردم از شنیدن این خبر ناراحت می شدند.

 از جا بلند شدم و از سرلشگرمان چند روز مرخصی خواستم. از آنجا بیرون رفتم تا به دنبال شرط پرنده بگردم. هفته ی اول بچه را آوردم تا به پرنده بدم. شب که شد وقتی    می خواست بچه را بگیرد صورتش را دیدم. چشمانش سبز رنگ و یک تاج بلند هم بالای پیشانی اش بود. هفته ی دوم ، سوم ، چهارم. به هفته ی پنجم که رسید دیگر طاقت نیاوردم و رفتم سراغ بزرگترین عالم شهرمان. وقتی رسیدم با التماس قبول کرد من را ببیند. نشستم و یک دل سیر برای عالم حرف زدم. او مرا راهنمایی کرد. گفت باید صد وده پسر جوان بیاوری که کم تر از سی سالشان باشد صورت سفید بدون کک و مک ، دندان هایی سفید داشته باشند و جز به صداقت لب به سخن نگشایند. یک تور بزرگ باید پیدا کنیم تا وقتی آمد پایین سریع به دام بیندازیمش. عالم به چند تا از وزیرهایش سپرد و من هم رفتم دنبال این جوان ها.

هفته ی پنجم همه ی صدوده نفر با یک تور بزرگ ایستاده بودیم تا پرنده پایین بیاید. همه خودشان را لای بوته ها جوری مخفی  کرده بودند که دیده نشوند. نفس توی سینه ها حبس شده بود . همان لحظه پرنده پایین آمد و در یک لحظه همه تور را کشیدند. پرنده دست و پا می زد ولی  ما تور را محکم گرفته بودیم. ما موفق شده بودیم پرنده را به چنگ بیاندازیم. حالا باید او را در قفس می انداختیم تا شر این  پرنده ی سیاه را از سر سرزمینمان کم کنیم. اما این تازه آغاز داستان بود…باید پسربچه را پیدا می کردیم.

نویسنده:بنت الهدی سلیمانی

0 0 رأی
امتیاز کاربران
اشتراک
با خبر شدن از
guest
0 دیدگاه
Inline Feedbacks
نمایش تمام دیدگاه‌ها