” شاید دیگر او نیاید”

نویسنده: فاطمه تحویل دار 

اوازصبح تا شب پرواز می ­کرد.همه ی پرنده­ها این کار را می کردند. پرواز برای پیدا کردن دانه و آب. ولی پرواز کردن او با بقیه فرق داشت .   

او می­توانست بال بزند و امید را به دل های مردم برگرداند.امیدی که درسختی زندگی گم شده بود. او درآسمان ها هم که پرواز می کرد به ابر، ماه و خورشید هم امید می داد.

از بالای هر شهری که رد می شد از دست و دلبازی به مردم امید و انگیزه بیشتربرای زندگی کردن می داد ،حتی اگر لازم نداشتند.چه چیزی بهتر از مردمی شاد !

اما یک محل بود که پرواز را برای امید سخت می کرد. آنجا پرازمردم ناراحت بود. هرچقدرهم که “امید” برای آنها می فرستاد،غم و ناراحتی آنجا هیچ وقت تمام نمی شد.

 روزی از روزها که بالای آن نقطه پروازمی کرد صدای غمگین کسی را شنید. کمی پایین رفت، صدا بیشتر شد. وقتی به زمین رسید دیگر صدایی نشنید. رفت و لب پنجره ای نشست. با خودش فکرکرد که شاید اشتباه شنیده است. ناگهان صدای گریه ای نزدیک؛ پشت پنجره ای که لبه ی آن نشسته بود، شنید. دید پسری روی تخت نشسته واشک هایش را پاک می کند. امید خواست جلب توجه کند شروع کرد به آوازخواندن. شاید آوازامید پسرک را خوشحال می کرد! پسرک طرف پنچره برگشت.اشک هایش را پاک کرد .از تختش پایین پرید . پنجره را آرام بالا زد و گفت:  چه قدر قشنگی . چه آرامش بخش آواز میخوانی!

امید از او نمی ترسید. دمی تکان داد و نزدیک پسرک شد.

پسرک خودش را معرفی کرد و گفت: من نویدم.

 امید هم سلام کرد:من امید هستم. من پرواز می کنم تا امید را بین مردم تقسیم کنم. از این جا رد می شدم که صدای گریه ی تو را شنیدم. چرا گریه می کنی؟

نوید با ناراحتی جواب داد:مریض هستم.خیلی مریض. سرطان خون دارم و موهای سرم به خاطر شیمی درمانی ریخته است. وقتی از شیمی درمانی برمیگردم نباید با کسی در ارتباط باشم. من دوست ندارم تو بیمارستان باشم چون شدیداً به خانواده ام وابسته هستم به خصوص به مادرم؛ ولی مجبورم چون دکترم گفته حالم خوب نیست و باید اینجا بمانم.

 امید دلش برای نوید سوخت چون بیشتر از ۸ سال نداشت.

 امید گفت:بیا با هم دوست شویم. من برای تو آواز می خوانم .تو هم برایم حرف بزن. تا سخنی ماندن در اینجا برایت کمترشود.

 نوید خیلی خوشحال شد و قبول کرد.این دو دوست تا شب با هم گفتند و خندیدند.

 شب، نوید با یک لبخند زیبا در تختش خوابش برد. امید هم به سمت لانه اش پرواز کرد. خوابش نمی برد خیلی فکر کرد، با خودش گفت اگر پیش او بمانم و  به اوامید بدهم شاید سرطان را شکست دهد.

فردا صبح از کوه برایش گلی کند و به سمت بیمارستان پرواز کرد. رفت و کنار پنجره نشست اما نوید نبود. خیلی نگران شد. ظهرشد خبری از او نیامد. شب آمد و نوید نیامد.   

شاید دیگر او نیاید. شاید امید دیر به او رسیده بود.

نویسنده:فاطمه تحویلدار

0 0 رأی
امتیاز کاربران
اشتراک
با خبر شدن از
guest
0 دیدگاه
Inline Feedbacks
نمایش تمام دیدگاه‌ها