نویسنده: زینب سلیمانی
امروز هم مثل روزهای دیگر درآسمان پرواز میکردم. احساس میکردم قرار است اتّقاق عجیبی بیافتد. حال عجیبی داشتم. حرفهاییکه از پرندهها شنیده بودم تا صبح نگذاشته بود بخوابم.حالپرندهها با همیشهیشان فرق داشت.یعنی قرار بود چه اتّفاقی بیافتد؟ هر لحظه هیاهوی پرندهها بیشتر میشد.آنها لانههایشان را ترک میکردند و به جاهای خیلی خیلی دور میرفتند.
ترسیده بودم.قلبم تند تند میزد. جنگل تقریباً خالی شده بود. به طرف لانهام پرواز کردم. به لانهام رسیدم.ای کاش من هم مثل بقیّه به جای دیگری میرفتم؛ ایکاش زودتر میفهمیدم قرار است چه اتّفاقی بیافتد.
صدای شکارچیها به گوش میرسید.
باید ساکت میماندم و هیچ چیزی نمیگفتم. شکارچیها همهی لانهها را میگشتند و هر پرندهای را پیدا میکردند میکشتند. صدای تفنگها تنم را به لرزه میانداخت. صدای شکارچیها نزدیکتر میشد.
مرگ در انتظارم بود.
خبر آمدن شکارچیها قبلاً به گوشم خورده بود. ولی جدی نگرفته بودم. کاش برایم مهّم بود و برای نجات جانم فرار میکردم. میخواستم از لانهام بیرون بیایم و به طرف شهر پرواز کنم. با ترس از لانهام بیرون آمدم. شکارچیها آن طرف بودند. از پشت درختها پرواز کردم.
صدایی شنیدم که میگفت: آنجا یک پرنده است! یک پرنده پشت درختهاست!
حتماً من را دیدهاند ، با تمام سرعتم پرواز کردم!
آن دور شهری بود. سریع بال زدم. بعد از مدّتی دیگر صدای شکارچیها نیامد. خیالم راحت شد. چند دقیقه بعد صدایی شنیدم. نالهی یک کبوتر بود که به دست شکارچیان افتاده بود. دلم برایش سوخت. راهم را کج کردم و به طرف صدا رفتم.
میخواستم کبوتر بیچاره را آزاد کنم. شکارچیها را دیدم که داشتند کبوتر را داخل قفس میانداختند. جلو رفتم. تند و تند در سر و صورتشان بال زدم . میخواستمگیجشانکنم میخواستم دنبال من بیایند و کبوتر فرار کند. شکارچیها مرا دیدند دنبالم کردند تا مرا بکشند. کبوتر از فرصت استفاده کرد و فرار کرد. من هم سعی کردم از دست شکارچیان که حالا عصبانی به دنبالم بودند فرار کنم. نفسم بند آمده بود. شکارچیها دست بردار نبودند. در هوا چرخیدم تا گیجشان کنم. دور خودم چرخیدم. حالم بد شده بود ؛ خسته شده بودم. شکارچیها سر جایشان ایستادن. فکرکردمآنها هم خسته شدهاند. امّا دلیلشان این نبود.آنها تفنگهایشان را درآوردند. انگار منتظر همین لحظه بودند تا مرا بکشند. ترس تمام بدنم را پر کرده بود. دور تا دورم پر از شکارچی بود. یکی از شکارچیها اوّلین تیرش را زد. جاخالی دادم و تیرش خطا رفت. دومی تیرش را زد ؛تیر او هم خطا رفت. امّا تیر سوم به بالم خورد! بالم زخمی شد امّا مقاومت کردم ، باید به طرف شهر میرفتم.دیگر از ترس و نگرانی خبری نبود؛ ترس تمام شده بود و درد شروع شده بود. دیگر نمیتوانستم مقاومت کنم سرم گیج رفت و ناگهان به زمین پرت شدم.
بعد از چند دقیقه چشمانم را باز کردم. چند پرنده دورم جمع شده بودند. یکی از پرندهها برایم آشنا بود ، همان پرندهای بود که فراریاش داده بودم . تعداد پرندهها بیشتر میشد. بعد از چند دقیقه دیگر صدای نشنیدم. مرگ آمده بود. به اتّفاقاتیکه قبل از مرگم افتاده بود فکر کردم.
به لانهام، دوستانم، به کبوتر ، به زمین پرت شدن . احساسگرما کردم؛گرمایی که اذیّتم نمیکرد.گرما بیشتر و بیشتر می شد و حال مرا بهتر میکرد. انگار هیچ وقت تیری به بالم نخورده است.مرگ این طور است؟این قدر راحت؟
چشمانم را باز کردم و شروع کردم به پرواز کردن . اوج گرفتم.آسمان بهترین خانهی پرندههاست.کمی که بالا آمدم، چیزهایآشنایی دیدم.حلقهای از پرندهها که قبل از مرگم دورم جمع شده بودند. سردرگم شدم. مگر من نمرده بودم؟ اینجا کجاست؟
انگار در بدن یک پرندهی تازه نفس دوباره به دنیا آمده بودم ، بدون جای زخم هیچ تیری. زندگیام را دوباره از اوّل شروع کرده بودم. با دوستانم که لحظه ی آخر من را تنها نگذاشته بودند.
ما به سمت آسمان پرواز کردیم و از جنگل دور شدیم.
نویسنده:زینب سلیمانی
سلام
زینب بسیار زیبا و روان این داستان را نوشتی من لذت بردم?
آسمان بهترین خانه ی پرنده هاست??❤️