بیا آشپزى کنیم
کارى از : یاسمین سادات کسایى فر نام کتاب : بیا آشپزى کنیمنویسنده: فانى جولى/ رز کیدویلامترجم: نسرین گلدارانتشارات: با فرزندان
بیزبیز پشه ها و تره ها.قسمت۱
با گویندگی هستی آدینه، حوریه کشفی و نازنین فاطمه محمّدیّه
” تولد دوباره”
نویسنده: زینب سلیمانی امروز هم مثل روزهای دیگر درآسمان پرواز میکردم. احساس میکردم قرار است اتّقاق عجیبی بیافتد. حال عجیبی داشتم. حرفهاییکه از پرندهها شنیده بودم تا صبح نگذاشته بود بخوابم.حالپرندهها با همیشهیشان فرق داشت.یعنی قرار بود چه اتّفاقی بیافتد؟...
” کژپره “
نویسنده: بنت الهدی سلیمانی ـ خسته بودم. چشمانم سنگین شده بود. دو شیفت کامل بالای برجک ایستاده بودم. از خستگی نمی توانستم سرپا بایستم. همین طور که اسلحه روی دوشم بود پلک هایم آرام آرام بسته شد. خواب عجیبی دیدم؛ خواب که نه کابوس! خواب پرنده ای که جلوی باران شهر را...
“نهانِ آشکار”
نویسنده: مریم خاوری ـ چند روزی از شکست ایرانی ها مقابل نواده اسکندر می گذشت . همه درمانده به دنبال نورمرز بودند . ولی نورمرز که دیدنی نبود... آیا کسی بود که سعادت دیدار با نورمرز را داشته باشد؟! این سعادت پنهان ،غیر ممکن بود. *** امروز تصمیم گرفتیم که در سالن عمومی...
“ریحون و شهر خاکستری”
نویسنده: ریحانه مهرافزا ـ - " بسه! بسه! بسه ریحون دست بردار! این آدم ها ازکار افتاده اند. دیگر نمی توانی آن ها را درست کنی!" می خواست تلاش کند شهرش را به حالت عادی برگرداند. چرا؟ چون شهر او یک شهر خاکسترگرفته است. هیچ کدام از مردم هیچ کاری را انجام نمی...
“آمیناک”
نویسنده: حانیه تفتی آتش، نان خشک می مکید و به قرص کامل ماه را نگاه می کرد. ناگهان دید یک سیاهی از جلوی ماه رد شد. فکر کرد حتماً به خاطر گرسنگی خیالاتی شده است؛ چون چند شب بود که فقط نان خشک میخورد. اماّ یک بار دیگر آن سیاهی از جلوی ماه رد شد. آتش فکر کرد که...
” شاید دیگر او نیاید”
نویسنده: فاطمه تحویل دار اوازصبح تا شب پرواز می کرد.همه ی پرندهها این کار را می کردند. پرواز برای پیدا کردن دانه و آب. ولی پرواز کردن او با بقیه فرق داشت . او میتوانست بال بزند و امید را به دل های مردم برگرداند.امیدی که درسختی زندگی گم شده بود. او درآسمان ها هم...
” قلب خوش صدا “
نویسنده: لیلی کیانی ـ لانه ساختن را دوست دارم . وقتی که به دنبال چوب می روم حس خوبی دارم . یعنی وقتی که چوب ها را انتخاب می کنم باید به این فکر کنم که این چوب برای این قسمت خانه ام به درد می خورد یا نه؟ باید به این فکر کنم که این چوب در این قسمت خانه ام باید خم باشد...
“سردی شاه”
نویسنده: فاطمه لواسانی ـ در روزگاران گذشته پیرمردی به نام سلمان در روستای کوچک زندگی می کرد. او یک مرغ داشت. به او علاقه ی زیادی داشت. یک روز مرغش تخم نقره ای گذاشت و از دنیا رفت. ناگهان تخم شکست و پرندهای با بالهای نارنجی و بدنی زرد و...